برای شنیدن صوتی این مطلب؛فایل ششم را پخش کنید. شما میتوانید دیگر نسخه صوتیها را در همینجا و یا پست اختصاصی مربوط به هرکدام، بشوید.
خستگیهایش را پشت در گذاشت و وارد خانه شد. نمیدانست خوشحال باشد یا ناراحت! بالاخره بعد از چهار روز دزد را گرفته بودند و دلش قرص شده بود؛ بخشی از طلاها امانت مادرش بودند و مانده بود به مادر چه بگوید؛ نمیدانست با احساس گناه فرزانه که خودش را مقصر میدانست برای اینکه در را قفل نکرده بود چه کند. دزد، دو النگوی کوچک نازنین، دخترش را هم برده بود و از همه بیشتر ترس و دلهره در دل دختر شش سالهاش جاخوش کرده بود تا آن لحظه که مغازه را بست و خودش را دوان دوان به کلانتری رساند، انگار باری از روی دوشش برداشته بودند. اما حالا که تا کلانتری رفته بود، چیزهایی میدانست که بیشتر آزردهاش میکردند. دزد اگر چه در دستان قانون بود؛ اما امیر بیشتر از خوشحال شدن غصهدار شده بود.
مرد ضعیف و لاغری که انگار مدتها بود لب به غذا نزده، سرش را پایین انداخته بود و با درزهای بین سرامیک بازی میکرد. امیر میخواست به جبران این چهارشب که نازنین کابوس میدید، دلی از عزا دربیاورد و دزد را زیر مشت ولگد بگیرد، اما…
روی صندلی، روبهروی رئیس کلانتری نشست. سربازی آمد و دزد بیچاره را به بازداشتگاه برگرداند.
ـ آقای نوروزی، این بندهخدا که دیدی دزد خونه شما بود، ما نگرفتیمش، خودش اومد آدرس داد، طلاها رو هم غیر از یه انگشتر برگردوند، سابقهدار نیست، سه تا بچه داره، مستأجره، آدم…
امیر، در خودش فرو رفته بود. چهره لاغر اندام مرد که هماسم خودش بود و حالا دیگر دلش نمیخواست دزد صدایش کند، از جلوی چشمش کنار نمیرفت. دلش به درد آمده بود از اینکه مردی را شرمنده و سربهزیر میدید. رضایت داد و بعد از صورتجلسه طلاها را تحویل گرفت؛ اما چیزی ته قلبش فروریخته بود. احساس امنیت و آرامش نداشت. خودش هم این روزها را تجربه کرده بود. روزهای نداری و سختی! همان روزها که با فرزانه نذر کرده بودند اگر وضعیتشان بهتر شد و کارشان رونق گرفت، دستی زیر بال و پر دیگران بگیرند، ولی…
طلاها را تحویل فرزانه داد. ذوق و شوق نازنین،دوباره خانه را گرم کرد. داستان عجیب و غریب دزدی ذهن زن و شوهر را به خود مشغول کرده بود. برای فردا کارشان زیاد بود.آدرس امیر را که با نداری و فقر هنوز وجدانی بیدار داشت، از پاسگاه گرفته بودند، قرار بود با فرزانه بروند و نذرشان را ادا کنند.