برای شنیدن صوتی این مطلب؛فایل سوم را پخش کنید. شما میتوانید دیگر نسخه صوتیها را در همینجا و یا پست اختصاصی مربوط به هرکدام، بشوید.
نشسته بود روبهروی من و به زمین و زمان بد و بیراه میگفت. به هوای آلوده، ترافیک، کرونا، به ی دنیا بدشانسی و بدبیاری، به اینکه کار درستو حسابی ندارد و هزار مسئله دیگر! دلم نمیآمد بعد از این همهوقت که آمده سری به من بزند نطقش را کور کنم. فقط آرام زیر لب گفتم: «چاییت رو بخور، اینقدم ناامید نباش، بالاخره درست میشه…»
نگاهی به میز کار و صبحانه دست نخوردهام انداخت و گفت: «الآن تو شیش ساله اینجا کار میکنی، درسته؟ هنوز بعد این مدت یه وقت فراغت نداری، یه ذره به فکر خودتو چیزایی که دوست داری باشی… آخه این چه نوع زندگی کردنه؟»
به خودم فکر کردم. به زندگی و عمر و اوقات فراغتم، به بدو بدوهای هر روزهام، شاید هم راست میگفت. حسرت یک خواب دلچسب صبحگاهی به دلم مانده بود. خواستم گفتههایش را تأیید کنم که تلفنش زنگ زد و مشغول شد.
ـ گفتم که من تا سر کار نرم نمیتونم پولشو بدم، کار نیست چکار کنم؟… اونکار که به درد من نمیخورد، این همه زحمت نکشیدم که الآن بیام با صدتا ارباب رجوع سر و کله بزنم… حقوقشم کم بود… اونبار با الآن فرق میکرد… اونبار مدیر مجموعه میگفت از شنبه تا چهارشنبه بیا سر کار، مگه دیوونهام؟ آدم استراحت نمیخواد؟ من که…»
تا آمد صحبتش را تمام کند، خودم را جمع و جور کردم. به خودم فکر کردم. به جایگاهم، به اینکه منت هیچکس روی سرم نیست و تمام تلاشم را میکنم تا بتوانم زندگیام را با مناعت طبع و استقلال حفظ کنم، اگر چه سختیهای زیادی را به دوش میکشم و از بعضی خواستهها و تفریحاتم دست کشیده بودم و البته چه تفریح و لذتی بالاتر از اینکه عزت خودم را حفظ میکردم و محتاج کسی نبودم.
تلفنش تمام شد. چاییاش را مزمزه کرد و با بیمیلی زیر لب گفت: «اینم یخ کرد…آبدارچیتون چایی نمیاره؟»
کارم زیاد بود و نمیتوانستم دوباره تا آبدارخانه بروم و چایی بیاورم. از طرفی هم باید مراعات پیرمرد آبدارچی را میکردم. بی تفاوت از جا بلند شد و گفت: «من برم، راستی داری یه تومن به من قرض بدی؟ به محض اینکه کارم درست شه برمیگردونم بهت…»
نگاهی به تقویم روی میزم انداختم و با اشاره فهماندم که آخر برج است و دستم خالی است. بی خداحافظی از اتاقم بیرون رفت. قرار نبود من از خواب صبحگاهم بزنم و زحمت بکشم و یک نفر دیگر از دسترنجم لذت ببرد!