برای شنیدن صوتی این مطلب؛فایل دوم را پخش کنید. شما میتوانید دیگر نسخه صوتیها را در همینجا و یا پست اختصاصی مربوط به هرکدام، بشوید.
از در پشت ساختمان وارد میشود. راهروی باریک بین میزها را رد میکند و پشت میزش مینشیند. بین میز من و سمانه ده متری فاصله هست، اما دلهایمان به هم نزدیکند. سالهاست هر دو در این شعبه مشغولیم و دوستان خوبی برای هم هستیم. باز مشغول تماشای عکسهای پسرش شده، چند ماه پیش پسرش فرزاد را بری ادامه تحصیل فرستاد اروپا. به قول خودش مادر است و تاب دوری از فرزندش را ندارد. بیتابی میکرد و انگار عزیزی را از دست دادهباشد،حتی طاقت یک روز بیخبری از پسرش را ندارد. بلند میشوم و آرام کنار صندلیاش میایستم، سلام و احوالپرسی میکند و نگاهش را میدزدد. چشمهایش قرمز و متورمند. بازهم گریه کرده، با کمی دلخوری میگویم: «سمانه… بازم که گریه کردی!» لبخندی از سر اجبار تحویلم میدهد و همانطور که چانهاش از بغض میلرزد، میگوید: «دیشب بچههای هیئت اومده بودن در خونه، دنبال فرزاد، بچهام نیست که بره عزاداری آقا…»
میخندم و با لحن دلسوزانهای حرف را عوض میکنم: «چار روز دیگه بر میگرده باید براش زن بگیری و کلی کار داری، خودتو مریض نکن، تو عروسی، مادرشوهر مریض نمیخوایم.»
میخندد و تلفن همراهش را نشانم میدهد، عکسهای فرزاد را با دوستان جدید و در دانشگاه جدید. بعد میگوید: «بیا یه عکس از من بگیر بفرستم برای فرزاد، گفته عکس بفرست…»
دو سه تا عکس میفرستیم. عکسهایی که در آنها لبهای سمانه خندان است، شاد و خوشحال و پر انرژی است، دوست ندارد پسرش بفهمد که یک دل سیر از دلتنگی گریه کرده است.
با خودم فکر میکنم، عکسها چه دروغگوهای خوبی هستند. میخندی، شادی، با امیدواری به افق خیره میشوی، لباسهای رنگی و شاد و چهره خندان، از دل پر درد هیچکس خبر نمیدهند، میخندی و انگار در گرمای محبت کسی غرق شدهای، در حالیکه در سینهات برف میبارد. با خودم فکر میکنم، فرزاد از گریههای شبانه مادرش چه میداند، از دوری و تنهایی او، فرزاد فقط عکسی را میبیند که در آن زنی نقابی از خنده بر چهره دارد.