حاج آقا از همان سالی که در منطقه سوریه جنگ بود، میخواست برود آنجا. سال 1394 که سردار حاج حسین همدانی شهید شدند، حاجآقا رضا در سنندج بود. ساعت 12 شب یکی از دوستان تماس گرفت با من که حاج حسین شهید شده. پسرم محمدحسین این حرف را شنید و زنگ زد به حاجآقا. حاج رضا گفت: گوشی را بده مادرت. گفتم همسر سردار همدانی شمال هستند، میخواهند صبح بهشان بگویند. دیدم شروع کرد به گریه کردن؛ بلند شد آمد تهران؛ نایستاد؛ طاقت نیاورد… موقعی که حاج حسین همدانی شهید شد، یک پیام داده بود به گوشی خود حاجی و نوشته بود: حاج حسین! تو رو به خدا دست من رو هم بگیر. خلاصه مقدمات رفتن حاج رضا درست شد…
نزدیکهای اربعین، چند سال بود که بچههای پادگان ولیعصر، کاروان زیارتی میبردند. حاج آقا هم دو سه سالی بود همراهشان میرفت. خلاصه قرار شد ما هم با این کاروان برویم. یک باره بهش گفتند میخواهیم برویم سوریه. حاج رضا گفت من کربلا نمیروم، میروم سوریه. ما کارهایمان را برای سفر کربلا کرده بودیم؛ اولین سفر اربعین پسرم بود و خیلی ذوق و شوق داشت. گفتم چرا سفر کربلا را کنسل کردی؟ گفت میخواهیم برویم سوریه، به محمدحسین یک طوری بگو که اذیت نشود… محمدحسین هم وقتی دید نمیخواهیم برویم اربعین، خیلی ناراحت شد.
فردا که حاج رضا رفت سر کار، آقای سیدمحمود حسینی که فرمانده تیپ بود و حاج آقا معاونش بود، زنگ میزند و میگوید بیا برویم کربلا، وقتی برگشتیم با هم برویم سوریه. بعد از پادگان به من زنگ زد که خانم! کربلا جور شد، سوریه را بعدا میروم. بعدش دعاهای محمدحسین را برایش تعریف کردم.
خلاصه رفتیم کربلا و برگشتیم. روزی ما شد آن سال که با هم به کربلا برویم. همه دوستانش هم میگفتند حاجی آن سال حال و هوای دیگری داشت.
دیگه آمد اجازهاش را گرفت از ستاد راهیان نور و گفت من میخواهم بروم برای سوریه. دو هفتهای هم در پادگان ولیعصر به نیروهایشان آموزش داد؛ چون حاج آقا در ادوات کار میکرد، به کار ادوات و توپخانه وارد بود.
روزی که میخواست برود، یک آدم عجیب و غریبی شده بود؛ اصلا بال و پر باز کرده بود. باید ساعت ۸ میرفت پادگان؛ ساعت ۵ صبح بلند شد. حتی نمازش را هم در خانه نخواند؛ بچهها را بیدار کرد، خداحافظی کرد؛ نمازش را هم رفت در مسجد محله (امام حسنمجتبی(ع)) خواند. اینقدر که اشتیاق داشت و روی پایش بند نبود. عجله داشت برای رفتن. پسرم آقا رسول همانجا به من گفت: مامان! بابا رفت، ولی برگشتی ندارد.. گفتم: یعنی چی؟… من به حساب شوخی گذاشته بودم. صبح رفته بود پیش دوستش و به او هم گفته بود که حسین! بابام رفت؛ ولی فکر نمیکنم دیگر برگردد. بابام آنقدر عجله و اشتیاق داشت برای رفتن که خدا می داند؛ اصلاً چیز عجیبی بود. این همه مسافرت رفته، مأموریت رفته، اما ما چنین اشتیاقی ازش ندیده بودیم… همان هم شد.
اتفاقا همان شبی که میخواست فردایش به سوریه برود، روز قبلش خانه مادرش بود. رفته بود خداحافظی کند. تا آن موقع خانوادهاش نمیدانستند میخواهد برود. آن شب خواهرهایش هم آمدند. آن شب اینقدر گفت و اینها خندیدند که خدا میداند. بعدها شوهر خواهرش میگفت که من تعجب کردم چرا آن شب حاج رضا این کار را میکرد، فقط میگفت و بقیه میخندیدند و شاد بودند. تا ساعت دوازده نیمه شب خانه ما بودند. آن شب، شب عجیبی بود برای حاجی؛ آنقدر که او ذوقزده شده بود. خداوند روزیاش کرده بود که برود آنجا، مزد اربعینش را بگیرد و بیاید…
وقتی رفت به سوریه، هفته اول تماس نداشتیم؛ بعدش تقریبا هر شب در تماس بودیم. تهران که بود برای راهپیمایی ۲۲ بهمن حتما باید از شب قبل میرفتیم خانه مادرش، چون آنها در حوالی میدان آزادی بودند و صبح، راحت میرفتیم برای راهپیمایی. بعضی مواقع هم ۲۲بهمن برای سالگرد شهید عبادی از فرماندهان لشکر 27 میرفتیم مشهد. سهشنبه که زنگ زد گفتم، دیدی برای 22 بهمن نیامدی! گفت: چوبخط میکشی و روزشماری میکنی؟ گفتم: بله، چوبخطت پر شده، یک ماهت تمام شده، بیا دیگه. گفت: میآیم. گفتم: پس چهارشنبه زنگ بزن خانه مادرت، ما میرویم آنجا. پنجشنبه میخواهیم برویم راهپیمایی.
چهارشنبه رفتیم، ولی همهاش دلشوره و استرس داشتم. پنجشنبه رفتیم راهپیمایی، اما حاج رضا دیگر زنگ نزد؛ گویا عملیات بوده و دیگر نتوانسته زنگ بزند. تماس سهشنبه آخرین صحبتش با من بود. صبح پنجشنبه که ما در راهپیمایی 22 بهمن بودیم، ۸ صبح حاج رضا شهید شده بود و ما خبر نداشتیم. دوستانش و یک تعداد از مردم میدانستند، ولی ما نمیدانستیم.
رفتم در میدان آزادی، همانجایی که با حاجآقا مینشستیم. خیلی بیتاب بودم. فردایش جمعه هم دیدم آرام و قرار ندارم و نمیتوانم بنشینم. روز بیست و سوم بهمن از صبح، تلفنها شروع شد. دوستانش مدام زنگ میزدند. یکسری از بچههای محله قدیممان زنگ زدند به پسرم که چند تا از عکسهای بابات را میخواهیم. حاج رضا چند تا عکس فرستاده بود برای گوشی بچهها و گفته بود به هیچ وجه این عکسها را برای کسی نفرستید. رسول همان عکسها را برای دوستان حاجی فرستاده بود.
میدیدم مدام مردم دارند به خانه همسایهمان که مدیر ساختمان بود، میروند و میآیند. فکر کردم میخواهند شارژ ساختمان را بدهند، نگو دارند میروند و میآیند که ببینند در خانه ما چه خبر است؟ ما خبر داریم یا نه؟ همه همسایهها از شهادت حاج رضا خبر داشتند، غیر از خود ما. کسانی که اصلا به ما زنگ نمیزدند در آن فاصله به ما زنگ میزدند. خیلی جالب بود برایمان. یکی از دوستانم هول شده بود و میخواست من را آرام کند که گفت «آن سری هم که حاجی تصادف کرد، چیزی نشد که…» گفتم چه ربطی داشت این حرف به آن حرفی که من گفتم؟! دلم گرفته بود.
گوشی حاجآقا دستم بود، داشتم همین طور نگاهش میکردم که زدم و اینترنت باز شد؛ دیدم اسم حاجی و پنج شش تا از شهدای دیگر را نوشتهاند. یکی دو هفته قبلش هم شایعه شده بود که حاج آقا شهید شده، بعد تماس گرفت و گفت: من زندهام. اینها را شایع کردهاند… گفتم حتما اینها هم مثل سری قبلی شایعه است. خلاصه شب پر اضطرابی گذراندیم و فهمیدیم که حاجی شهید شده. سه روز اول میگفتند پیکر الان میآید.
حتی در امامزاده صالح تجریش هم برایش مزار آماده شده بود. بعد از سه روز گفتند تکفیریها پیکر را با خودشان بردهاند. انگار پیکر را یک مقدار آن طرفتر دفن کرده بودند. ایران برای تبادل تلاش میکرد که انجام نشد؛ تکفیریها میخواستند پول بگیرند. تبادل انجام نشد و پیکر حاج رضا همانجا ماند…
سردار مدافع حرم، شهید حاج رضا فرزانه 22 بهمن 1394 در روستای هوبر سوریه به شهادت رسید و شش سال بعد در 22 مرداد 1400، پیکرش در بهشت زهرای تهران آرام گرفت.
تکفیریها برای تحویل پیکر شهید پول میخواستند!
روایت همسر سردار مدافع حرم شهید حاج رضا فرزانه از اشتیاق اعزام تا تماس آخر