سردار مهدی شیرانینژاد، از پایهگذاران مخابرات در دفاع مقدس است. به بهانه همزمانی با سالگرد عملیات مرصاد، بخشی از روایت او درباره این عملیات را با هم مرور میکنیم. عملیات مرصاد اگر چه گسترده نبود، اما پیچیدگیهای خاص خودش را داشت. سعی داریم در فرصتهای بعدی نیز، این عملیات را از منظر افراد دیگری به تماشا بنشینیم.
به محض اینکه درگیری و پیشروی دشمن در منطقه جنوب شروع شد، همزمان در غرب هم درگیریها آغاز شد. به دلیل شکل جغرافیایی غرب، بیشتر فرماندهان نگران جنوب بودند تا نگران غرب. دفاع در غرب برای ما راحتتر از دفاع در جنوب بود و توان دشمن هم در غرب ضعیف بود. به هر حال وقتی خطوط باز شد و دشمن حمله کرد، منطقه وسیعی را اشغال کرد. به تدریج یگانها وارد شدند تا اینکه خبر رسید دشمن به نزدیکی اسلامآباد غرب و کرمانشاه رسیده است. آقای ربیعی به من گفتند سریع پاشو برو کرمانشاه. من هم رفتم کرمانشاه و مستقیم آمدم قرارگاه، در منطقه الهیه. آنجا به ما گفتند بروید در بیمارستان امام حسین(ع)، در بیستون، قرارگاه را آماده کنید که من، آقای بیگی و گروه شاهد و همه برادرها را بسیج کردم. قرارگاه را آماده کردند و خط تلفن، بیسیم و امکانات مختلف را آوردند. سریع جلسه گرفتیم. یگانهای غرب و مسئولان یا بعضا جانشینهایشان را فراخوان کردیم، چون بعضی مسئولان توی خطوط با دشمن درگیر بودند.
میدانستیم روبهرویمان منافقین هستند. آن موقع آقای شمخانی، معاون اطلاعات عملیات ستاد کل بود و آقای رشید هم جانشینش بود. آقای محمد باقری هم آن زمان مسئول اطلاعات ستاد کل نیروهای مسلح بودند؛ اینها آمدند. آقای محسن رضایی هم جنوب بود. آقای شمخانی به من توضیحات را دادند و ما هم بر همان اساس، با برادرها جلساتی داشتیم. هم تلفنی، هم نامهای سعی کردیم مجموعه مخابرات را در جریان بگذاریم. به خاطر شکل پیوندی که ما مخابراتیها باهم داشتیم، مجبور بودیم خودمان مخابراتیها را توجیه کنیم، چون معمولا بعضی وقتها غفلت میشد. یگانهایی که در غرب بودند نسبت به یگانهای جنوب ضعیفتر بودند؛ لذا مجبور بودیم بیشتر توجیهشان کنیم. با برادر بیگی و چند نفر دیگر تقسیم کار کردیم. در همین اثنا دشمن در حال پیشروی بود. از اسلامآباد گذشته و به گردنه چهارزبر آمده بود. درگیری در آنجا به اوج خودش رسید. کم کم یگانها میآمدند و حجم نیروی انسانی زیاد میشد. البته چون یگانها ضعیف بودند و نیروها را سراسیمه می فرستادند، اغلب نیروها بدون ابزار و تجهیزات بودند. این نیروها به صورت خودجوش، براساس اعتقاد و تکلیفی که احساس میکردند و پیامی که حضرت امام(ره) داده بودند، وارد شدند؛ لذا هیچ سازماندهیای نداشتند، جای مشخصی هم قرار نبود بروند. فقط کار خوبی که کردند، این بود که اینها را کنترل کردند تا به همین شکل وارد منطقه درگیری نشوند، چون واقعا فاجعه اتفاق میافتاد.
همین اشکال برای مجموعه مخابرات هم بود. از طرفی، آمادگی برای تأمین تجهیزات ارتباطی این حجم نیرو را نداشتیم. با برادر بیگی، فرمانده مرکز شاهد هماهنگ کردیم که هرچی بیسیم و امکانات هست، سریع به یگانها واگذار شود تا مشکلی برای ارتباط نداشته باشند. منطقه چهارزبر دائم دست به دست میشد. کرمانشاه به شدت بمباران میشد و تقریبا خالی شده بود؛ خیلی خلوت بود. وقتی منافقین به اسلامآباد رسیدند، ما وارد کرمانشاه شدیم.
در واقع، طی دو سه روز درگیری، فقط دشمن تک کرده بود و تا سهراه اسلامآباد آمده و کرند را رد کرده بود. وقتی از سهراه اسلامآباد رد میشدم، میدیدم یگانها عقبنشینی میکنند؛ مردم به سمت عقب میآمدند و ترافیک زیادی بود. در حقیقت، حمله و پیشروی ما هنوز شروع نشده بود. من زمینی آمدم سمت ملاوی، از ملاوی آمدم پلدختر و آمدم سمت سهراهی اسلامآبادـ کرمانشاه، ترافیک شدید بود. بنزین نبود. مردم برای برگشتن به عقب مشکلات زیادی داشتند.
زمانی که دشمن خط را در اختیار منافقین گذاشت. منافقین آنقدر سریع آمدند جلو که تقریباً اسلامآباد سقوط کرده بود؛ ضمن اینکه برداشتم این است که با اینکه یگانهایی از قبل در منطقه بودند، یعنی یگانهای ارتش و یگانهای سپاه که پشت سرشان بود، هیچ دفاعی از جانب آنها در خطوط صورت نگرفت. دشمن از شمال قصرشیرین آمد و یگانها را دور زد. وقتی یگانهای منافقین آمدند به سمت اسلامآباد، این یگانها از سمت کرمانشاه آمدند پشت گردنه چهارزبر و وارد درگیری شدند. همین یگانهایی هم که آمدند، منسجم نبودند؛ برای نمونه تیم آقای عروج، سازماندهی بسیار قویای برای عملیات داشتند. تکاور بودند و ظرفیت عملیات خاص نیروی مخصوص را داشتند، ولی اینطور نبود که با شناسایی و برنامهریزی وارد منطقه شوند؛ همین، مشکلاتی ایجاد میکرد.
قرارگاه نجف هم بود، اما سازماندهی به هم ریخته بود. قرارگاه نجف دو محل را فرماندهی میکرد؛ هم منطقه ایلام را که یگانهای دشمن از سمت مهران وارد شده بودند و هم در منطقه چهارزبر. متأسفانه ارتباطات خوبی نداشتیم. مجبور شدیم چندین دستگاه ماکس را به سمت چهارزبر نصب کنیم. بعد ماکسها را به صورت سیار بردیم روی خودرو و نزدیک یگانها. امکان ارتباطی نبود؛ فرماندهان ما هم در یک نقطه خاص نبودند. عرض جبهه دو و نیم کیلومتر بود، ولی طول داشت. دشمن توپخانه داشت. خمپارهاندازهایی داشتند که پشت سر آنها بود. فکر نمیکردیم درگیری پنج روزه تمام شود. دشمن پشت دروازههای کرمانشاه بود؛ در جنوب هم نزدیک اهواز بود. برداشتمان این بود که برای برگرداندن اینها زمان زیادی را باید طی کنیم. تصورمان این بود که ارتش دشمن که از سمت ایلام وارد شده، میخواهد استان ایلام را کامل ببندد و بعد از منافقین تحویل بگیرد و در حقیقت، بخشی از کرمانشاه و استان ایلام و خوزستان را تصرف کند تا در مذاکرات با دست پر باشد. به دلیل همین تصور، ما به صورت غیر سازمانی بیسیم توزیع کردیم. دیگر نگران کد و رمز نبودیم، چون اصلا امکان به کارگیریاش نبود. هماهنگیها در حد تلگرافی بود. باید میرفتیم مسئولان مخابرات یگانها را پیدا میکردیم و فرکانس را میدادیم تا موقت اتصال برقرار میشد. در کل، فضای بسيار درهم ریختهای بود.
۴۸ ساعت اول که اوضاع به هم ریخته بود، انسجام نه در سلسله مراتب فرماندهی بود، نه در خود سیستم عملیات. کمکم وقتی چهارزبر تثبیت و دشمن در آنجا متوقف شد، سازماندهیها به مرور شکل گرفت که البته دو روز طول کشید. فرماندهان همه در منطقه بودند؛ آقای هاشمی در الهیه بود و آقای شمخانی در بیمارستان امام حسین(ع)، اما این طور نبود که دائماً آنجا باشند. جلساتی داشتند و نفراتی را میفرستادند توی یگانها تا کمکم این انسجام شکل گرفت.
چهار پنج روز بعد از عملیات، تقریباً اوضاع روشن و بهتر شد. ماکسها جواب داد. البته باید بگویم با وجود همه این مشکلات، مجموعه مخابرات انسجام خوبی داشت؛ چون ما درگیر رزم نبودیم. خیلی سریع همدیگر را پیدا کردیم. برای بعد برنامهریزی میکردیم، سؤالاتمان را هم از آقای شمخانی میپرسیدیم که برای بعد چه کنیم.
تدبیری که از یک فاجعه جلوگیری کرد
روایتی بیسانسور از عملیاتی پیچیده که 33 سال پیش رخ داد